داستان «عمارت مگنولیا» قصهی دو دختر جوان در دو بازهی زمانی متفاوت را روایت میکند. «آنجلیکا» دختر جوانی است که بهعنوان مدل مجسمهسازی کار میکند. او بسیار زیباست و الهامبخش کار تندیسگران مشهور است. مجسمههای او در کل شهر به چشم میخورد و اسم و رسمی برای خود به هم زده است. با مرگ مادر آنجلیکا و درگیر شدن او در یک ماجرای قتل، دختر جوان مجبور به فرار میشود و سرنوشت او را به عمارت مگنولیا میکشاند. آنجلیکا هویتش را پنهان میکند و بهعنوان دستیار شخصی خانم خانه شروع به کار میکند، اما ماجراهایی اتفاق میافتد که مسیر زندگی او را بهکلی تغییر میدهد.
حدود چهل سال بعد دختر جوانی به نام «ورونیکا» که اتفاقی شروع به کار مدلینگ کرده، برای گرفتن عکس به همراه گروهی از مدلها و عکاسان وارد عمارت مگنولیا که الان تبدیل به موزه شده، میشود و اتفاقی در عمارت گیر میافتد. او به همراه «جاشوا»، پسر جوانی که کارشناس موزه است در عمارت حبس میشود. سال 1966 است، برق شهر قطع شده و گوشی و اینترنتی هم وجود ندارد که سرگرمشان کند. حوصلهشان سر میرود و شروع میکنند به جستوجو در عمارت. سرنخهایی از یک معما مییابند و با حل کردن معما، پرده از راز جنایتی چهلساله برمیدارند.
کتاب «عمارت مگنولیا» داستان جالب و سرگرمکنندهای را روایت میکند. داستان دو زن با زندگیهای عجیب و غیرِمعمول که در اوج داستان به هم میرسند. تنها نقطهضعف کتاب پایانبندی آن است؛ انگیزهی قاتل خیلی آبکی است و آنچنان که باید انتظارات خواننده را برآورده نمیکند. شاید بهعنوان یک کتاب جنایی پیشنهاد دندانگیری نباشد، اما قصهی متفاوتش در خور توجه است.
برداشتهای من از کتاب
زندگیهای کمتر شناختهشده همیشه برایم جذاب بودهاند. شاید هیچوقت نیندیشیدهام که کار یک مدل چقدر میتواند سخت و طاقتفرسا باشد. مدل تندیسگری ساعتها بیحرکت میایستد یا مینشیند تا مجسمهساز بتواند تندیسش را بسازد. او سرچشمهی الهام یک هنر والاست، اما ما فقط هنرمند و مجسمه را میبینیم و شاید هم سرزنشگرانه به مدل بنگریم و او را زن درستکاری ندانیم. آیا زمان آن نرسیده که کمی بیشتر عمیق شویم و در قضاوتهایمان تجدیدِنظر کنیم؟
در زمانهای گذشته که خبری از گوشی و اینترنت نبود، آدمها برای فرار از بیحوصلگی، وادار به خلاقیت میشدند و از سر ناچاری کاری میکردند. در داستان میبینیم که بیحوصلگی پسر و دختر جوان را به اندیشیدن وامیدارد. آنها میکوشند ذهنشان را به کار اندازند تا ارتباطی بین سرنخها بیابند و پاسخ معما را بیابند. آنها همدیگر را نمیشناسند، اما همین تلاش برای شکست دادن بیحوصلگی به هم نزدیکشان میکند و رابطهی دوستانهای بینشان شکل میگیرد. اما برای ما چنین امکانی فراهم نیست. به محض آنکه اندکی بیحوصله میشویم، موبایلمان را برمیداریم و در شبکههای اجتماعی غرق میشویم. اجازه شکوفایی به نیروی خلاقیتمان نمیدهیم، پس هیچ نوآوریای در کارمان دیده نمیشود. سرمان همیشه در گوشی است، توجهی به آدمهای اطرافمان نداریم، هر روز از نزدیکانمان دورتر میشویم و توانایی عمق بخشیدن به ارتباطات عاطفی را نداریم. اگر میخواهیم رشد کنیم، باید ساعتهایی از اینترنت و گوشی فاصله بگیریم و آگاهانه بیحوصلگی را بپذیریم.
نسخهی الکترونیکی کتاب را میتوانید از کتابراه یا طاقچه تهیه کنید.
دیدگاه خود را بنویسید