استاد از آتنا خواسته بود از جمله‌هایش پرینت بگیرد تا جمله‌ها را با هم بررسی کنند. دل توی دل آتنا نبود؛ می‌ترسید جمله‌هایش به‌قدر کافی خوب نباشند و رضایت استاد را جلب نکنند. روزهای آخر اسفند بود. بوی بهار از همین حالا مشام آتنا را پر کرده بود. به یاد آورد که همیشه اسفند را بیش‌تر از فروردین دوست داشت. شوق و تکاپوی آدم‌ها و انتظار رسیدن عید او را به وجد می‌آورد. اندیشیدن به این موضوع حالش را بهتر کرد. نگرانی‌اش کمتر شده بود. به دفتر استاد که رسید، نفس عمیقی کشید و در زد. استاد در را باز کرد و آتنا وارد شد. چشمش که به انبوه کتاب‌های اتاق کار آقای ادیب افتاد، دلش گرم شد. کتاب‌ها همیشه آرامش می‌کردند.


استاد از آتنا پرسید: «چای یا قهوه؟» آتنا جواب داد: «اگه زحمتی نیست، چایی لطفاً.» استاد با دو لیوان چای داغ برگشت. پشت میزش نشست، به کاغذهای روی میز اشاره کرد و گفت: «خب، خب. می‌بینم که دستِ پر اومدی آتنا خانوم. آفرین. آفرین.» آتنا جواب داد: «شما لطف دارین. امیدوارم خوب انجامش داده باشم.» استاد گفت: «تا چاییتو می‌خوری، منم یه نگاه به اینا می‌ندازم.» استاد شروع به خواندن کرد. آتنا با نگرانی به چهره‌ی استاد چشم دوخته بود که گاهی سری تکان می‌داد و زمانی هم ابروهایش به نشانه‌ی تعجب بالا می‌رفت.


بعد از چند دقیقه استاد دست از خواندن کشید: «آتنا. حقیقتاً غافل‌گیرم کردی. جمله‌هات از اون چیزی که فکر می‌کردم، خیلی بهتر و قوی‌ترن. مشخصه که حسابی روشون کار کردی. البته نمی‌گم که همه‌شون گزین‌گویه‌های جالب و پرمایه‌ای هستن، ولی تلاشت قابلِ‌ستایشه. آفرین به تو.» آتنا که خیالش راحت شده بود، نفس عمیقی کشید: «ممنون استاد. داشتم از نگرانی می‌مردم.» استاد لبخندی زد: «یعنی من انقدر ترسناکم؟» آتنا سرخ شد: «نه. نه. منظورم این نبود، ولی همه‌ش می‌ترسیدم که جمله‌هام خوب نباشن و شما بازخورد بدی بهم بدین.»


استاد عینکش را از روی چشم‌هایش برداشت و به آتنا خیره شد: «ببین آتنای عزیز. نویسنده هیچ‌وقت نباید از شنیدن بازخورد منفی ناراحت بشه یا به هم بریزه، مخصوصاً اگه از طرف کسی مثل من باشه که تنها هدفم پیشرفت توئه. شاید بعضی وقتا یه بازخورد تند بیش‌تر از به‌به و چه‌چه الکی بهت کمک کنه، چون باعث می‌شه بفهمی نقطه‌ضعفت کجاست و روی چه قسمتایی باید بیش‌تر کار کنی. متوجه حرفام شدی؟» آتنا جواب داد: «بله. حق با شماست. کاملاً فهمیدم.»


استاد چند تا از جمله‌های آتنا را با صدای بلند خواند و اشکالاتش را گفت. بعضی جمله‌ها اشکالات ویرایشی داشتند، برخی مضمون نویی نداشتند و تعدادی از جمله‌ها هم باید کوتاه‌تر می‌شدند تا فصیح‌تر و رساتر شوند. استاد ادامه داد: «از حالا تازه کار تو شروع می‌شه. از این هزار تا جمله‌ای که نوشتی، صد تاشو انتخاب کن و سعی کن هر جمله رو به ده نوع مختلف بنویسی تا به بهترین شکل جمله برسی. هنوزم می‌گی آفوریسم نوشتن کار آسونیه؟» آتنا گفت: «نه. اصلاً. شایدم از نوشتن یه متن بلند خیلی سخت‌تر باشه، چون باید منظورت‌و با کمترین تعداد کلمات بیان کنی و در عین حال نوآوری و خلاقیت هم داشته باشی. واقعاً یکی از سخت‌ترین کارهاست.» استاد سرش را به علامت تصدی تکان داد: «البته که سخته. ولی خیلی هم شیرینه و باعث می‌شه سریع‌تر پیشرفت کنی، چون هر نوشته‌ای از جمله تشکیل می‌شه، پس اگه بتونی جمله‌های خوبی بنویسی، متن‌های خوبی هم خواهی نوشت.»


استاد از پشت میزش بلند شد و صندوقچه‌ی نامه‌ها را آورد. از آتنا خواست که نامه‌ی هشتم را به او بدهد و آن را در صندوقچه گذاشت. آتنا با حرکات چشم استاد را دنبال می‌کرد. استاد پرسید: «منتظر چیزی هستی؟» آتنا گفت: «بله. منتظر نامه‌ی بعدی‌ام.» استاد صندوقچه را بست و آن را قفل کرد: «ماه قبل آخرین نامه رو بهت دادم. دیگه نامه‌ای در کار نیست.»


آتنا دستپاچه شد: «همین بود؟ نامه‌ی دیگه‌ای نیست؟ پس من چی...» استاد حرفش راقطع کرد: «چرا انقدر مضطرب شدی آتنا جان؟ من که نگفتم تو رو به امان خدا رها می‌کنم، فقط دیگه نامه‌ای نیست.» آتنا گفت: «ولی من هنوز خیلی چیزا رو نمی‌دونم. از این به بعد چیکار باید بکنم؟» استاد گفت: «البته که خیلی بیش‌تر از این باید یاد بگیری. همه‌ی ما تا آخر عمر نیاز به آموزش داریم، مخصوصاً در هنری مثل نویسندگی که انتها نداره، اما تو الان پایه‌‌های لازم‌و داری. از این به بعد باید بیش‌تر و بیش‌تر بنویسی و تداومت‌و حفظ کنی. در کنارش می‌تونی آموزش‌های تخصصی‌تر هم ببینی؛ مثلاً می‌دونم که شعرو خیلی دوست داری، پس باید بیش‌تر شعر بخونی و تو کلاسای آموزش شعرنویسی شرکت کنی.»


آتنا گفت: «فهمیدم، ولی این جلساتی که با هم داشتیم، خیلی به من کمک می‌کرد.» استاد خندید: «ما ارتباطمون‌و حفظ می‌کنیم. تو دوره‌ها که هستی. هر زمان هم که مشکل یا سؤالی داشتی، می‌تونی بهم پیام بدی. در این دفترم که همیشه به روت بازه. دیگه چی می‌خوای؟» آتنا خنده‌کنان گفت: «خیالم‌و راحت کردین. واقعاً ممنونم که انقدر باحوصله باهام برخورد کردین. همه‌ی عمر مدیون شمام. امیدوارم بتونم زحمتتاتون‌و جبران کنم.»


استاد بامحبت به آتنا نگاه کرد: «آتنا جان، برای هر معلمی پیشرفت هنرجوش بهترین پاداشه. تو با تلاش و اشتیاقت ثابت کردی که تو این راه جدی هستی و این از هر هدیه‌ای برای من باارزش‌تره. تو یکی از بااستعدادترین آدمایی هستی که تو این چند سال دیدم. مطمئنم اگه ادامه بدی، به جاهای خیلی خوبی می‌رسی و می‌تونی یه اثر ارزش‌مند به ادبیات فارسی اضافه کنی.»


آتنا با خوش‌حالی تشکر کرد: «استاد، این حرفاتون برام خیلی ارزش‌منده. شما یکی از عزیزترین آدمای زندگی من هستین. امیدوارم همیشه موفق باشین و بدرخشین.» سپس کیفش‌ را باز کرد و بسته‌ای بیرون آورد: «استاد عزیز، این یه هدیه‌ی ناقابله. امیدوارم ازش خوشتون بیاد.» استاد که کنجکاو شده بود، فوراً بسته را باز کرد: کتابی آنتیک بود که آقای ادیب مدت‌ها دنبالش بود، اما اثری از آن نمی‌یافت. استاد شروع به ورق زدن کتاب کرد: «وای، آتنا. این‌و از کجا پیدا کردی؟ واقعاً غافل‌گیر شدم. عجب هدیه‌ای!» آتنا خندید: «خیلی گشتم. هیچ‌جا نبود. بالاخره تو یه سایت که کتابای قدیمی می‌فروخت پیداش کردم. خوش‌حالم که خوشتون اومده.»


استاد کشوی میزش را باز کرد و بسته‌ای را بیرون آورد: «خب، حالا وقتشه که منم هدیه‌مو بهت بدم. بالاخره عید نزدیکه دیگه. اینم عیدی من به تو.» آتنا که خیلی کنجکاو شده بود، بسته را از استاد گرفت و سریع باز کرد. استاد گفت: «کتاب شعرمه که تازه از چاپ‌خونه دراومده. تو از اولین کسایی هستی که می‌خونیش.» آتنا گفت: «وای، خیلی تبریک می‌گم استاد. بهترین عیدیه که تا الان گرفتم.» سپس کتاب را باز و شروع به خواندن کرد. چند دقیقه‌ای که گذشت، استاد خنده‌کنان گفت: «آتنا خانوم، منم اینجام ها!» آتنا درحالی‌که سرخ شده بود، جواب داد: «ببخشید استاد، انقدر شعراتون قشنگه که محو خوندنشون شدم. اصلاً یادم رفت کجام. کاش منم کتاب خودم‌و چاپ کنم.»


استاد نگاهی به آتنا کرد: «آتنا جان، عجله نکن. هر کاری به موقعش. تو هنوز اول راهی. الان اگه کتاب چاپ کنی، سرخورده می‌شی.» آتنا ناراحت شد: «یعنی من انقدر بد می‌نویسم؟» استاد گفت: «فرض کن الان کتابت‌و چاپ کردی. به این فکر کردی که کی می‌خرتش؟» آتنا جواب داد: «خب، انتشاراتی که چاپش کنه، توزیعشم می‌کنه دیگه.» استاد سری تکان داد: «اشتباهت همین‌جاست. ناشرای بزرگ به این راحتی کارای نویسنده‌های تازه‌کار رو قبول نمی‌کنن. اگرم قبول کنن، چند سال باید منتظر بمونی تا نوبتت بشه.» آتنا لب‌هایش را به هم فشار داد: «پس چی‌کار باید بکنم؟» استاد بلند شد و به سمت پنجره رفت: «باید با هزینه‌یخودت کتابت‌و چاپ کنی. بعضی ناشرا این کار رو می‌کنن و اون موقع این تو هستی که باید برای کتابت مشتری پیدا کنی. می‌دونی چه جوری؟


آتنا سرش را به طرفین تکان داد. استاد گفت: «باید اول رسانه‌ی خودت‌و بسازی و مخاطب جذب کنی که بعد کتاب چاپ کردی، همین آدما بیان کتابت‌و بخرن. این کارم زمان‌بره. به نظر من، باید حداقل پنج سال وقت بذاری. تو کانال و سایتت به‌صورت مداوم مطلب بذاری. این‌جوری هم قلمت پخته می‌شه و هم مخاطب پیدا می‌کنی.»


آتنا آهی کشید: «یعنی حالا حالاها به فکر نوشتن کتاب نباشم؟» استاد لبخند زد: «من این‌و نگفتم. اتفاقاً پیشنهاد من اینه که همیشه در حال نوشتن کتاب باشی، اونم نه به‌خاطر چاپ کردنش، به‌خاطر خودت. چون این کار باعث می‌شه رشد کنی. همین الان شروع کن به نوشتن کتاب آموزشی، قطعه‌ی ادبی، شعر یا رمانت، اما چاپش‌و بذار برای بعد. تو که سایت داری، خیلی راحت می‌تونی پی‌دی‌اف کتابات‌و بذاری روی سایتت. این‌جوری نظر خواننده‌ها رو هم می‌تونی بسنجی. و مدام مطالبت‌و ویرایش و بازنویسی کنی، کاری که تو کتاب چاپی به این راحتی نمی‌تونی انجامش بدی. حتا می‌تونی چند تا از کتابات‌و رایگان عرضه کنی. اگه مخاطب بشناسدت و بدونه که می‌خوای بهش کمک کنی، مطمئناً کتابای چاپیتم می‌خره.»


آتنا تصدیق کرد: «یه دنیا ممنونم استاد. شما همیشه بهترین توصیه‌ها رو می‌کنید. با این‌که از حرفاتون دل نمی‌کنم، می‌دونم که سرتون شلوغه. پس دیگه رفع زحمت می‌کنم.» استاد آتنا را تا دم در بدرقه کرد: «آتنای عزیز، فراموش نکن که تو یکی از بهترینایی. با قدرت ادمه بده و جلو برو. منم همیشه در کنارتم. راستی، بعد عید یه دوره‌ی شعر داریم. شرکت می‌کنی؟» چشم‌های آتنا برق زد: «آخ جون، من عاشق شعرم.»