نام کتاب: مارتین ایدن
تاریخ چاپ: 1387
تعداد صفحات: 496
نویسنده: جک لندن
جک لندن، زادهی ۱۲ ژانویه ۱۸۷۶ و درگذشتهی ۲۲ نوامبر ۱۹۱۶) نویسندهی سوسیالیست آمریکایی بود. آثار او مانند «آوای وحش»، «سپیددندان» و «گرگ دریا» با استقبال خوانندگان روبرو شد. او از نخستین نویسندگان آمریکا بود که از راه نوشتن به ثروت زیادی دست یافت. جک لندن در خانوادهی تنگدستی در سان فرانسیسکو به دنیا آمد و در اوکلند بزرگ شد. او با این که توانست در دانشگاه پذیرفته شود، تحصیلات رسمی چندانی نداشت و هرچه آموخت، خود آموخت و بسیاری از آثار ادبی را در کتابخانهی عمومی اوکلند خواند. در ۱۸۸۹ در کارخانهی کنسروسازی کاری سخت و سنگین پیدا کرد. بعد با پولی که از نامادریاش وام گرفت قایقی خرید و به دزدی صدف پرداخت. در ۱۸۹۳ به عنوان کارگر با یک کشتی شکار شیر دریایی به ژاپن رفت. بازگشت او با بحران اقتصادی سال ۱۸۹۳ و مبارزات کارگری همزمان شد.
مدتی بی کار و ولگرد بود و در شهر بافلو به زندان افتاد. بعد به اوکلند بازگشت و دبیرستان را تمام کرد. خیلی دوست داشت که به دانشگاه کالیفرنیا برود و پس از سه ماه کوشش فشرده در آن جا پذیرفته شد. اما به دلیل بیپولی ناچار پس از یک سال دانشگاه را رها کرد. در ۱۸۹۷ با کشتی و همراه با دیگر جویندگان طلای کلوندایک به شهر داوسون در یوکان رفت. در آن جا بیمار شد و پزشکی او را درمان کرد. داستان کوتاه برپا کردن آتش، یادگار این دوره از زندگی او است. پس از بازگشت به اوکلند بیش از پیش به تبلیغ سوسیالیسم و نیز نوشتن پرداخت. او سعی داشت که با نوشتن و فروش آثارش (به گفتهی خودش با فروش مغزش) از بیپولی و اجبار به کار بدنی رها شود.
همزمانی این تصمیم او با گسترش مجلههای عامهپسند ارزان که به دنبال داستانهای کوتاه بودند باعث شد که بتواند از راه نویسندگی پول درآورد. جک به زودی نویسندهای موفق شد و در سال ۱۹۰۰ درآمد او از نویسندگی به ۲۵۰۰۰ دلار رسید. جک لندن دو بار ازدواج کرد. در ۱۹۱۰ ملکی به وسعت چهار کیلومتر مربع را در شهرستان سونوما در کالیفرنیا خرید و سعی در کشاورزی با روش هایی ابتکاری و ویژهی خود کرد، ولی موفقیتی نداشت. این ملک اکنون با نام پارک تاریخی جک لندن به دست دولت آمریکا اداره میشود.
جک لندن در ۱۹۱۶ بر اثر نارسایی کلیه درگذشت، اگر چه برخی روایات مرگ او را ناشی از اعتیاد به الکل یا حتی خودکشی میدانند. لندن مدت کوتاهی پیش از مرگش طی نامهای استعفای خود را از حزب سوسیالیست اعلام کرد.
مترجم: محمدتقی فرامرزی
کیفیت ترجمه: ترجمه یکدست و روان است و به نظر من، مترجم در انتقال لحن نویسنده موفق عمل کرده است. اشکالات جزئی ویرایشی و نگارشی در متن یافت میشود، اما قابلِاغماض است.
ناشر: نشر دنیای نو
دربارهی کتاب
«مارتین ایدن» جوانی است نوزدهساله و بسیار فقیر. او ملوان است و گاهی به سفرهای دریایی میرود. زندگیاش صرف نوشیدن، ارتباطات سطحی با زنها و دعواهای خیابانی میشود. شاید بتوان گفت او نمونهی یک جوان لات و لاابالی است. یک روز پسری را از دعوایی نجات میدهد و به این واسطه با خانوادهی پسر آشنا میشود. جوان پسر خانوادهای سطح بالا و ثروتمند است. مارتین با خواهر جوان یعنی «روث» ملاقات میکند و میپندارد که برای اولین بار در زندگیاش عاشق شده است. «روث» دانشجوی ادبیات است و خانهی آنها پر از کتاب است. مارتین که میخواهد خودش را به سطح روث برساند و توجه او را جلب کند، شروع به مطالعه میکند و پس از مدتی متوجه میشود میل به نوشتن دارد و تصمیم میگیرد نویسنده شود. روث با این کار موافق نیست. او از مارتین انتظار دارد دنبال یک کار آبرومند و پردرآمد برود تا والدینش با ازدواج آنها موافقت کنند. اما مارتین شوق زیادی به نوشتن دارد و میخواهد به روث ثابت کند میتواند نویسنده شود و از این راه کسب درآمد کند.
مارتین حتا مدرسه را تمام نکرده است، توانایی اندیشیدن ندارد و خوب صحبت نمیکند، اما هیچکدام از اینها نمیتوانند او را از تصمیمش بازدارند. او فقیر است، گاهی حتی پول ندارد غذایی برای خود تهیه کند، اما تشنهی یادگیری و مطالعه است. هر کتابی به دستش برسد، میخواند و مشتاق است در زمینههای مختلف کتاب بخواند. همین اشتیاق او را رشد میدهد و سطح فکریاش را ارتقا میبخشد. مارتین نوشتن داستان، شعر و مقاله را میآغازد. نوشتههایش را به روزنامهها و مجلات مختلف میفرستد، اما حتی یکی از نوشتههایش پذیرفته نمیشود. بااینحال، مارتین ناامید نمیشود. هر پولی به دستش میرسد را صرف خریدن تمبر و ارسال نوشتههایش میکند. هیچ حامیای وجود ندارد و هیچکس مارتین را تشویق نمیکند. نه خواهرش و نه روث، به او ایمان ندارند و مدام از مارتین میخواهند پی کار نانوآبداری برود. تنها کسی که مارتین را باور دارد، خودش است. او مطمئن است که نوشتههایش خیلی بهتر از چیزهایی است که در مجلات چاپ میشوند، اما دستش به جایی بند نیست. داستانها و شعرهای مبتذل طرفداران بیشتری دارند؛ قصهی آشنایی برای همهی ما.
پرکاری مارتین ستودنی است. آنقدر مینویسد که تمام اتاقش پر از کاغذهای سیاهشده است. بهسختی اجارهی ماشین تحریر را میپردازد و حتا گاهی مجبور میشود لباسهایش را گرو بگذارد تا چند سکه به دست آورد و هزینههایش را پرداخت کند. این میان چیزی که عجیب است، بیتفاوتی روث است. میگوید عاشق مارتین است، اما جز تحقیر او کار دیگری نمیکند. نه الهامبخش نوشتن مارتین است و نه کمک مالی به او میکند. حتا زمانی که مارتین در بستر بیماری میافتد و مدتی خبری از او نمیشود، باز هم اهمیتی نمیدهد. بالاخره هم روث تسلیم خانوادهاش میشود و نامزدیاش را با مارتین به هم میزند.
سرانجام یکی از ناشرها میپذیرد کتاب مارتین را چاپ کند. این کتاب سروصدای زیادی به پا میکند. حالا سردبیرها هستند که با هم رقابت میکنند تا مارتین چاپ آثارش را به آنها بسپارد. ورق برمیگردد. داستانها، شعرها و مقالههای مارتین هر روز چاپ میشوند و بر ثروت او میافزایند. اما مارتین خوشحال نیست. به هدفش رسیده، از نوشتن به درآمد رسیده و خود را به «روث» و دیگران ثابت کرده است. اما احساس پوچی، بیمعنایی و یأس میکند و انگیزهای برای نوشتن و حتا زندگی ندارد. احساساتش مردهاند و او روزبهروز افسردهتر و منزویتر میشود و سرانجام خودکشی میکند.
«مارتین ایدن» خوب شروع میکند، سرشار از انگیزه، اشتیاق و استعداد است. تواناییهای خود را باور دارد، سختکوش است و برای رسیدن به هدف مصمم. اما یک جای کار میلنگد. مارتین انگیزهی درستی ندارد. تمام هدفش از نوشتن کسب درآمد و رسیدن به «روث» است، اما وقتی به ثروت میرسد، احساس خلأ میکند. دیگر انگیزهای برای نوشتن ندارد و متوقف میشود. درست است که روث به او برمیگردد، اما مارتین دیگر آن آدم سابق نیست. بهواسطهی خواندن و نوشتن، به سطح دیگری از اندیشه رسیده است و حالا که پردهها کنار رفته، میفهمد که عاشق روث نیست، آنچنان که خودش میگوید: «من عاشق تو نیستم. عاشق تصویری بودم که از تو ساخته بودم». و این حرف برای خیلی از ما ملموس است. عاشق یک نفر میشویم و تمام زندگیمان را به وجودش گره میزنیم. بدون او قادر به زیستن نیستیم و خیال میکنیم خوشبختیمان در گرو کنار او بودن است، اما آنچه میپنداشتیم غلط از آب درمیآید. روزی میرسد که میبینیم معشوقمان فقط یک پوستهی خالی از تصورات ماست و هیچ شباهتی با کسی که دوستش داریم ندارد و اینجاست که دنیایمان تهی میشود.
برخلاف تصور خیلیها انگیزهی بیرونی مثل ثروت و شهرت عامل موفقیت و دوام آوردن نویسنده نیست؛ انگیزه باید از درون بجوشد تا عاملی باشد برای ادامه دادن. فلانی در کتاب «انگیزه» میگوید: «انگیزههای خارجی شاید در کوتاهمدت کمککننده باشند، اما در درازمدت هرگز نمیتوانند ما را به مقصد برسانند». انگیزه نباید به مویی بند باشد که اگر گسسته شود، نوشتن را هم با خود به قعر نیستی بکشاند. انگیزهی درونی حافظ منافع ماست. این نوع انگیزه جلوی ناامیدی را میگیرد. دیگر مهم نیست مخاطب نداریم، بازخورد بد میگیریم، لایکمان نمیکنند، برایمان کامنت نمیگذارند، نوشتههایمان را چاپ نمیکنند، چون انگیزهی ما قویتر از اینهاست. ما مینویسیم، چون مأموریتمان در زندگی نوشتن است، زیرا تنها نوشتن است که ما را به لذت و رضایت عمیق میرساند و فقط این آفرینش است که جلوی بیهوده سپری شدن عمرمان را میگیرد. پس ایمان بیاوریم که نوشتن، خود پاداش خویش است.
دیدگاه خود را بنویسید