نسخه‌ی نمونه‌ی کتابی را در یکی از نرم‌افزارهای کتاب‌خوان مطالعه می‌کنم. داستان هیجان‌انگیز و جالبی به‌نظر می‌رسد. بخش دیدگاه‌ها را بررسی می‌کنم. همه توافق دارند که داستان جذابی است. کتاب را می‌خرم و شروع به خواندن می‌کنم. تعلیق و هیجان داستان رفته‌رفته بیش‌تر می‌شود. معماهای زیادی پیش رویم قرار دارد که کم‌کم حل می‌شوند و قطعات پازل در جای درست خود قرار می‌گیرند. حدود چهارصد صفحه خوانده‌ام و به اوج داستان رسیده‌ام. شخصیت اصلی در وضعیت بغرنجی قرار دارد؛ نه راه پس دارد نه راه پیش. بسیار مشتاقم ببینم نویسنده چه سرنوشتی برای او در نظر گرفته است که زارپ کتاب تمام می‌شود.


 اول گمان می‌کنم نرم‌افزار دچار مشکل شده، می‌بندمش و دوباره وارد می‌شوم، اما نه اشتباهی در کار نیست. نمی‌‌توانم این پایان ناقص را باور کنم، پس در گوگل جست‌وجو می‌کنم تا تعداد صفحات کتاب را ببینم و اینجاست که ضربه فرود می‌آید. داستان همین جا به پایان می‌رسد، بدون هیچ نتیجه‌ای؛ مثل فیلمی که پاره شده یا سی‌دی‌ای که درست آخر فیلم دچار خش شده و تو را خشمگین بر جا می‌گذارد.


احساس باخت می‌کنم. بیش از چهارصد صفحه خوانده‌ام، برای خودم خیال‌پردازی کرده‌ام و حالا هیچی به هیچی. انگار که از اول هم داستانی وجود نداشته است. از دست کاربران هم عصبانی هستم، محض رضای خدا هیچ‌کدام اشاره‌ای به پایان یا بهتر بگویم ناپایان داستان نکرده بودند. اگر هم حرفی بزنی، می‌گویند: «خب پایانش باز بوده، این‌که مشکلی نیست». این پایان باز هم معضلی شده. هر جا که نویسنده یا فیلم‌نامه‌نویس کم می‌آورد و نمی‌داند چه کند، همه‌چیز را رها می‌کند و اسمش را می‌گذارد پایان باز. اما این پایان است یا نشانه‌ای از ناتوانی نویسنده در سامان دادن داستان؟


پایان باز یعنی خواننده وادار به اندیشیدن شود و بر اساس یافته‌های خود سرنوشت شخصیت‌ها را بسازد و شاید پایان‌های متفاوتی در ذهنش شکل بگیرد. اما به پیر به پیغمیر، این‌که هر جا به بن‌بست خوردیم، شخصیت‌ها را پادرهوا نگه داریم و خواننده‌ی ننه‌مرده را با دهانی باز و فکی آویزان، به امان خدا رها کنیم، اسمش پایان باز نیست. به جان هر کسی که دوست دارید، نکنید این کار را. خواننده حرمت دارد نه لذت.