با یک خواب آغاز می‌شود. پسر جوانی از اصفهان به تهران می‌آید و با دو پسر دیگر در خانه‌ای مجردی زندگی می‌کند. اطلاعات زیادی درباره‌اش نداریم؛ حتا نمی‌دانیم نامش چیست. زیاد خواب می‌بیند و وقتی خواب‌ها آزاردهنده می‌شوند، تصمیم می‌گیرد بنویسدشان، شاید رهایش کنند. در خلال خواب‌ها، از خاطراتش می‌گوید: از مادرش، پدرش، معلمش و دخترعمه‌اش که بعدها با او ازدواج می‌کند. از همان اول درمی‌یابم که راوی چندان قابل‌ِاعتماد نیست؛ بی‌احساس و مسخ‌شده است. هیچ‌چیز نه ناراحتش می‌کند، نه خوشحال. با جمله‌هایی کوتاه، خونسرد و بی‌اعتنا تکه‌هایی از زندگی‌اش را تصویر می‌کند.

در رؤیاهایش، «رودخانه» و «پدرش» همیشه حضور دارند. رودخانه جایی‌ست که با پدرش به آبتنی می‌رفته، اما خودش فقط سرش را خیس می‌کرده. پدرش عاشق آب بوده، اما او همیشه نظاره‌گر باقی می‌مانده است. سال‌ها بعد، با دخترعمه‌اش که از کودکی دوستش داشته ازدواج می‌کند، اما هیچ‌گاه به او دست نمی‌زند. انگار از تجربه کردن می‌ترسد. کار درست‌وحسابی ندارد و فقط در خیابان‌ها علافی می‌کند.

پدرش خیاط بوده، اما او بعد از مرگش حاضر نمی‌شود مغازه را باز کند. همسرش آن‌جا را اداره می‌کند، اما راوی طاقت رفتن به مغازه را ندارد، چون پدرش را آن‌جا می‌بیند؛ پدری که هرگز تأییدش نکرده است. جایی می‌گوید: «آرزویم این بود که پدرم بمیرد، و حالا این آرزو برآورده شده است.» آن‌قدر رفتارش عجیب است که شک می‌کنم شاید خودش پدرش را کشته باشد و همین، دلیل حضور پیوسته‌ی پدر در خواب‌های اوست. پاسخ این پرسش را نمی‌یابم، همچنان‌که جواب سؤال‌های دیگر را. همه‌چیز خواب‌گونه است و در دنیای رؤیا، پاسخی نیست.

آن‌قدر در خواب غرق می‌شود که مرز خواب‌ و بیداری محو می‌شود.  پدرش را در کنار خودش زنده می‌بیند و حتی دوستانش هم با پدر به گفت‌وگو می‌نشینند. هرچقدر می‌کوشد، نمی‌تواند بیدار شود. در رؤیا گرفتار شده است؛ رؤیایی بی‌انتها. کتاب با خواب آغاز و با خواب به پایان می‌رسد. داستان به کوتاهی یک رؤیاست و مثل تمام رؤیاهای دیگر، در چشم‌برهم‌زدنی به پایان می‌رسد.