چیزی در تو میجوشد؛ حسی تو را برمیانگیزد که نامش را میگذاری «انگیزهی نوشتن». میخواهی بنویسی و بیرون بریزی آنچه ناگفتنی است. قلقلکت میدهند ایدههای شادیبخش، اندوهانگیز یا ترسآور. میخواهی بنویسی از آنچه امیدوارت میکند به زندگی و آنچه معنا میدزدد از روزمرگی. لحظهی تصمیم نزدیک است؛ دستهایت میخزد به سمت کیبورد، اما نه. صبر کن. آیا حرفهایت دردی از کسی دوا خواهد کرد؟ آیا آن بیرون، بیرون از حصار پنجرهی لپتاپت کسی هست که خواهان خواندنت باشد؟
میدانی که خوب نمینویسی. انبان واژههایت تهی است. نه میتوانی استدلالهای دندانگیر بیاوری و نه بلدی شاعرانه بنگاری. آن بیرون چشمهایی منتظرند درصدد کشف خطاهایت. انتظار میکشند تا غلطی در متنت بیابند و پیراهن عثمانش کنند. میترسی بیسوادیات را به تمسخر بگیرند و بگویند: «تو را چه به نوشتن؟ مگر هر کسی میتواند بنویسد؟ پشتوانه میخواهد؛ آن هم پشتوانهای محکم که نه باد بلرزاندش و نه سیل نابودگرش باشد.»
پس دستهایت عقب میکشند و شرمگین کنار تنت قرار میگیرند. نوشتن برایت دستنیافتنی میشود. تو میمانی و حسرت نوشتن آنچه در دل داری. اما نمیدانی که گرفتار شدهای؛ گرفتار نفرین «تصمیمگیری»؛ طلسمی قوی که هر بار بخواهی دستبهقلم شوی، چنگالش را بیشتر بر گلویت میفشارد و تو را بیشتر دور میکند از نوشتن. طلسم قوی است، اما راه شکستنش آسان است: تصمیم نگیر. فکر نکن. فقط بنویس. فقط دستهایت را بگذار روی کیبورد. به آیندهی متن نیندیش. بگذار کلمات خودشان تو را ببرند به آنجا که باید. طلسم که شکسته شود، با انگیزهای قویتر به نوشتن ادامه خواهی داد و شگفتزده خواهی شد از دستاورد این تداوم.
دیدگاه خود را بنویسید