وقتی نوجوان هستی، جذب زیبایی ظاهری آدمها میشوی. قد بلند، صورت خوشگل، چشمهای درشت و بینی کوچک برایت جذابند. میپنداری هر کس صورت زیباتری دارد، آدم بهتری است. چند سالی که میگذرد و تجربههای تلخی که کسب میکنی، تغییرت میدهند. حالا میدانی پشت هر ظاهر زیبایی لزوماً قلب مهربانی پنهان نیست.
میگوید: چرا مینویسی؟ آیا «نوشتن» پناهگاه توست؟میگویم: نه. نوشتن پناهگاه من نیست، گریزگاه من است. من با پرسشهای بیپاسخ طرفم. پرسشهایی به بلندای تاریخ بشریت. میاندیشم به چرایی بودنم. اینجا چه میکنم؟ چرا آمدهام؟ آیا خودخواسته در این وادی قدم نهادهام یا جبر روزگار مرا به اینجا کشانده است؟
میگوید: «سؤال بزگ این است که چگونه نویسنده بمانیم با این همه روزمرگیهای سخت زندگی.» اما در نگر من پرسش این است که چگونه نویسنده نمانیم با این همه روزمرگی.
زیرا که واژهها دست از سرم برنمیدارند. مدام خودشان را به درودیوار ذهنم میکوبند تا بیرون بیایند و در دل سپید کاغذ جاگیر شوند. هرکدام را که برمیگزینم، صدای آن یکی درمیآید: «پس من چه؟ من! مرا فراموش کردهای؟»
پنجشنبه دوازدهم مرداد به «سمینار نویسندگی» رفتم. این رویداد فرصتی است برای آشنایی با بزرگان حوزهی «نوشتن» و دیدار با دوستان اهل قلم. بعضی از دوستان را بعد از مدتها دیدم و بعضیهایشان را برای اولینبار بود که میدیدم. د
آیا بعد از مرگ دنیایی وجود دارد یا همهچیز با مرگ پایان میپذیرد؟ یادم هست در دوران نوجوانی دربارهی موضوع روح و زندگی پس از مرگ خیلی کنجکاو بودم. کتابهای زیادی در این مورد مطالعه کردم، از جمله سری کتابهای عجیبتر از علم که به تجربیات فراطبیعی افراد میپرداخت.
دیروز وقت دندانپزشکی داشتم. یک سالی بود که به دندانپزشکی نرفته بودم. خانم منشی در را برایم گشود و با تعجب گفت: «چقدر خوشگل شدی خانم دکتر، موهات چقدر قشنگ شده». خانم منشی زن مهربانی است. از بچگی او را میشناسم اما اهل تعریف کردن از ظاهر کسی نیست. با خودم گفتم حتمن امروز خوشحال است که من به نظرش زیبا میرسم.