چند شب قبل داشتم بیهدف کانالهای ماهواره را بالا و پایین میکردم که توجهم به یک فیلم جلب شد. اسم فیلم «امیلی» بود و چند دقیقهای از فیلم را که دیدم، متوجه شدم سرگذشت امیلی برونته است. خوشحال شدم. امیلی برونته یکی از نویسندگان محبوب من است.
اولین بار که مجبور شدم همزمان با شنیدن موسیقی، بنویسم در یک جلسهی آموزشی بودم. نتیجه فاجعه بود حتی چند جمله هم نتوانستم بنویسم. اصلاً نمیتوانستم حواسم را جمع کنم و در عجب بودم که دیگران با وجود موسیقی چهگونه میتوانند بنویسند.
در تمام طول دوران تحصیلم چه در مدرسه و چه در دانشگاه، هیچ فرد همسنوسال خودم نبود که افکار و دغدغههایش شبیه من باشد. کسی را نمیشناختم که مثل من تفریح اصلیاش خواندن کتاب باشد یا به شعر علاقهی چندانی داشته باشد. خودم را تنها احساس میکردم...
بچه که بودم، کلکسیون«کبریت» داشتم. انواع و اقسام کبریتها را جمع میکردم. حس خیلی خوبی داشت جستوجو برای یافتن جعبه کبریتی جدید و اضافه کردن آن به کلکسیونم. چند سالی هم «سکه» جمع میکردم. بعد از آن هم به علت علاقهی زیادی که به شخصیت «اریل» یا همان پری دریایی کوچولو داشتم،