سالها قبل از اینکه بهصورت جدی به نوشتن بپردازم، جملههای کوتاهی مینوشتم و در صفحهی اینستاگرامم به اشتراک میگذاشتم. این جملات موردعلاقهی مخاطبانم بود و بازخوردهای خوبی از آنها میگرفتم.
سیزده اسفند سال ۱۳۹۹ مادربزرگم فوت کرد. مرگ او برایم ضربهی بزرگی بود اما باعث شد به خودم بیایم و بیندیشم با بقیهی زندگیام میخواهم چه کنم. شغلم را که دوستش نداشتم رها کردم و به علاقهی همیشگیام (نوشتن)، روی آوردم.
دو سال قبل، زمانی که تازه نوشتن را آغاز کرده بودم؛ در یک دورهی آموزشی شرکت کردم. قرار شد استاد به تمرینهایمان با عدد صفر و یک نمره بدهد. برای نخستین تمرین استاد برایم نوشته بود: «هم صفر، هم یک. کاش کمی بیشتر مینوشتی. فکرهای نو با بیشتر نوشتن شکل میگیره.»
تب داشتم. سرم سنگینی میکرد و درد استخوان امانم را بریده بود. فقط دلم میخواست بخوابم اما کشیک اورژانس بودم و باید وظایفم را انجام میدادم. تعداد ورودیهای دورهی ما خیلی کم بود، بنابراین کسی نبود که بتوانم از او درخواست کنم جایم را پر کند.
«من خیلی دوست دارم بنویسم، ولی نمیدونم از کجا شروع کنم. پیشنهاد شما به آدمی که تازه میخواد نوشتنو شروع کنه چیه؟» روزی نیست که پیامهایی با این مضمون دریافت نکنم. خیلیها دوست دارند بنویسند و قدم در مسیر نوشتن و نویسندگی بگذارند، اما سردرگمند، نمیدانند چه بنویسند؛ از کجا شروع کنند و چه تمرینهایی انجام دهند.
آتنا با صدای زنگ ساعت، از خواب بیدار شد. خمیازهای کشید، کشوقوسی به بدنش داد و با بیحالی از جایش برخاست. انگیزهای برای رفتن به سر کارش نداشت. آتنا پزشک پوست و زیبایی بود و در یک کلینیک تخصصی کار میکرد اما علاقهای به شغلش نداشت. خودش هم نمیدانست برای چه به این کار ادامه میدهد. اشتهایی به صبحانه نداشت، با این حال چند لقمهای خورد.