امروز برای ششصد و پنجاه و سومین بار به این نتیجه رسیدم که به صِرف معرفی دیگری کتابی را نخوانم. کتابی که همه میگفتند شاهکار است برایم هیچ جذابیتی نداشت، شاید چون داستانی اروتیک است و میانهی من با این نوع آثار خوب نیست.
این نویسنده به همسرش خیانت کرده، کتابهایش ارزش خواندن ندارد. اسم این یکی را پیش من نبر که معتاد و مفنگی بوده، حتماً کتابهایش را هم در هپروت نوشته. اوه اوه، این که خودکشی کرده؛ نکند میخواهی من هم خودکشی کنم؟ این یکی نویسنده هم که جزو فلان حزب سیاسی بوده، میدانی آنها چه خیانتی به مردم کردهاند؟ واقعاً توقع داری داستانهای چنین آدمی را بخوانم؟
چند سال پس از آنکه پینوکیو به پسری واقعی تبدیل شد و سرِ خانه و زندگی خودش رفت، ژپتو دوباره تنها ماند. پس تصمیم گرفت عروسک چوبی دیگری بسازد. همه انتظار داشتند دماغ این عروسک جدید هم بهمحض دروغ گفتن دراز شود، اما پینوکیوی دوم پسر آرام و مؤدبی بود که هرگز دروغ نمیگفت.
مرد خیلی رودهدراز بود. همه از دستش عاصی بودند. آنقدر به او گفتند «رودهدراز» که مجبور شد نزد پزشک برود. دکتر مقداری از رودهاش را برداشت و رودهاش کوتاه شد. اما دردسر تازهای پیش آمد. حالا همه میگفتند چقدر «زباندراز» است و بدبختانه هیچ دکتری تا امروز راهی برای درمان زباندرازی پیدا نکرده است.
حسن عاشق صندوق و صندوقچه بود. بچه که بود، سراغ صندوقچهی مادربزرگش میرفت و به قول خودش، گنج پیدا میکرد. وقتی هم بزرگ شد، این علاقه را از دست نداد. هر جا صندوقچهای میدید، میخرید. خانهاش پر شده بود از صندوقهای کوچک و بزرگ. کنار آنها غذا میخورد و در حالی میخوابید که صندوقها دورتادورش را احاطه کرده بودند. حسن باور داشت که صندوقها جان دارند و حرفهایش را میفهمند.یک روز، در اینستاگرام تصویر صندوقی بزرگ و زیبا را دید؛ بزرگتر از هر صندوقی که تا به حال دیده بود. بیدرنگ آن را خرید. چند روز بعد صندوق در خانهاش بود. جادار و باشکوه، آنقدر که چند آدم بهراحتی در آن جا میشدند.حسن درِ صندوق را باز کرد تا نگاهی به داخلش بیندازد. ناگهان پایش سر خورد و داخل صندوق افتاد. در، پشت سرش قفل شد.شروع کرد به التماس: «ای صندوقِ زیبا، درت رو باز کن. اینجا دووم نمیارم... اینجا نه آب هست، نه غذا.»اما حسن نمیدانست که صندوقها هم گرسنه میشوند.
وقتی تشنهای چه میکنی؟ آب مینوشی یا سراغ نوشابه میروی؟ شاید نوشابه شیرین و خوشمزه باشد، اما بهتجربه دریافتهای که نهتنها تشنگیات را برطرف نمیکند
در حال دوردور در کتابراه هستم که چشمم به رمان تازهای از «فریدا مک فادن» میافتد. من هم که از طرفداران پروپاقرصش هستم، مثل خری که تیتاپ دیده ذوق میکنم. اما یک لحظه... دروغ پنهان شوهر بیوهزن؟ اسم کتاب چرا شبیه اسم سریالهای ترکی است؟