فیلم «Blank» یا «خالی» که در ایران به اسم «نانوشته» هم شناخته میشود ، داستانی دربارهی نویسندهای به نام «کلر» است که دچار انسداد نویسندگی شده؛ ناشر و کارگزارش به او فشار میآورند که کتاب را بنویسد
میگوید: «سؤال بزگ این است که چگونه نویسنده بمانیم با این همه روزمرگیهای سخت زندگی.» اما در نگر من پرسش این است که چگونه نویسنده نمانیم با این همه روزمرگی.
استاد پیام داد: «امروز به جای دفتر بیا به این آدرسی که برات میفرستم. یه کتابفروشیه که دوست دارم ببینیش.» آتنا خیلی خوشحال شد، چون عاشق کتابفروشیها بود. آتنا وارد کتابفروشی شد. مغازهی بزرگی نبود، اما پر از کتاب بود، آن هم کتابهای قدیمی. آتنا نگاهی به اطراف انداخت و استاد را دید که مشغول ورق زدن یک کتاب است.
میگفت: «داستان نوشتن چه فایدهای دارد؟ این داستانها چه گرهی از مشکلات مردم باز میکند؟»از این موضوع بگذریم که فردی با چنین نگرشی اصلاً در دورهی داستاننویسی چه میکند. هزاران راه برای کمک کردن به دیگران هست؛ مگر ما در زندگی فقط یک کار انجام میدهیم و آن هم داستان نوشتن است؟
آتنا تصمیم گرفت در نوشتن بیشتر دقت کند تا دیگر چنین اشتباهاتی نکند. هر جملهای که مینوشت، دوباره برمیگشت و بررسیاش میکرد. با خودش میگفت: «آیا تمام کلماتو درست نوشتم؟ آیا املای این کلمه به همین شکله؟ آیا میتونم این جمله رو یه جوری بنویسم که زیباتر به نظر بیاد؟» همین وسواس باعث شد نوشتن روزبهروز برایش سختتر شود. دو ساعت زمان میگذاشت، اما سه خط هم نمینوشت؛ درنتیجه بهندرت هم چیزی منتشر میکرد.
دوشنبه هشتم شهریور سال 1400 بود که فراخوان کارگاه «بداههنویسی» را در کانال تلگرام مدرسهی نویسندگی دیدم. آن زمان تازه دو ماه بود که نوشتن را بهصورت جدی آغاز کرده بودم. میتوان گفت تنها چیزی که مینوشتم گاهشمار روزانه بود. مسیرم روشن نبود و نمیدانستم چطور باید نوشتن را ادامه بدهم تا پیشرفت کنم. برای ثبتنام در کارگاه دودل بودم. با خودم میگفتم: «نکنه بقیه خیلی بیشتر از من بدونن و آبروم بره.» ظرفیت کارگاه فقط پنج نفر بود. سه نفر ثبتنام کرده بودند و تنها دو جای خالی باقی مانده بود.
«نوشتن باید رویکرد درآمدزا داشته باشد. و این مدلی هست که فرد با داشته های خودش بهش می رسه. پیشرفت در نویسندگی یعنی کسب درآمد و شهرت واقعی.» اینها بخشی از کامنت یکی از کاربران سایت در پاسخ به مقالهی