«نیتن فاول» نویسندهی معروفی است که پس از انتشار سه رمان موفق، ناگهان اعلام میکند از دنیای نویسندگی کنارهگیری خواهد کرد. او برای زندگی به جزیرهی دورافتاده و عجیبی به نام «بومون» میرود. بیست سالی میشود که هیچکس خبری از «نیتن» ندارد...
گفت: احساس میکنم قبلاً که تازه نوشتن را شروع کرده بودم، بهتر و زیباتر مینوشتم.گفتم: منظورت از زیبایی چیست؟گفت: نوشتههایم پُراحساس بودند. دلنوشتههای خوبی مینوشام.گفتم: اشتباهت همینجاست. آن نوشتهها نهتنها زیبا نبودند، بلکه ارزشی هم نداشتند.گفت: منظورت را متوجه نمیشوم.
هفتهی پیش در نشست «هماندیشی دربارهی گفتارینویسی» شرکت کردم. سخنرانان این وبینار رایگان «بهروز صفرزاده» و «هومن عباسپور» بودند و «معین پایدار» تسهیلگر جلسه بود. در این برنامه، نکات جالبی ارائه شد که گزیدهای از آن را با شما در میان میگذارم.
استاد پیام داد: «امروز به جای دفتر بیا به این آدرسی که برات میفرستم. یه کتابفروشیه که دوست دارم ببینیش.» آتنا خیلی خوشحال شد، چون عاشق کتابفروشیها بود. آتنا وارد کتابفروشی شد. مغازهی بزرگی نبود، اما پر از کتاب بود، آن هم کتابهای قدیمی. آتنا نگاهی به اطراف انداخت و استاد را دید که مشغول ورق زدن یک کتاب است.
میگفت: «داستان نوشتن چه فایدهای دارد؟ این داستانها چه گرهی از مشکلات مردم باز میکند؟»از این موضوع بگذریم که فردی با چنین نگرشی اصلاً در دورهی داستاننویسی چه میکند. هزاران راه برای کمک کردن به دیگران هست؛ مگر ما در زندگی فقط یک کار انجام میدهیم و آن هم داستان نوشتن است؟
آتنا تصمیم گرفت در نوشتن بیشتر دقت کند تا دیگر چنین اشتباهاتی نکند. هر جملهای که مینوشت، دوباره برمیگشت و بررسیاش میکرد. با خودش میگفت: «آیا تمام کلماتو درست نوشتم؟ آیا املای این کلمه به همین شکله؟ آیا میتونم این جمله رو یه جوری بنویسم که زیباتر به نظر بیاد؟» همین وسواس باعث شد نوشتن روزبهروز برایش سختتر شود. دو ساعت زمان میگذاشت، اما سه خط هم نمینوشت؛ درنتیجه بهندرت هم چیزی منتشر میکرد.