قصهی من و کتابها
از وقتی چشم باز کردم، کتاب را در دستهای خود دیدم. حتا آن زمان که دوسه ساله بودم و طبعن سواد خواندن نداشتم. میپرسید چطور؟ الان برایتان میگویم. من از یک سالگی شروع به حرفزدن کردم. از همان موقع مادرم برایم کتاب میخواند. او میگوید: «اگر قسمتی از کتابی رو که قبلن برات خونده بودم، جا مینداختم یا اشتباه میخوندم، تو درستش میکردی و میگفتی نه اینجاش، این اتفاق میافته.» بله. من چنین بچهی باهوشی بودم. و اینگونه شد که من با کتاب دمخور شدم قبل از اینکه بتوانم بخوانم. یادم هست که کتابها را ورق میزدم. تصاویرشان را نگاه میکردم و از بوی کتابها سرمست میشدم.