رؤیای نوشتن | فصل سوم
آتنا با خودش گفت: «شاید بتونم برم کتابخونه، ولی نه. نمیشه که هر ساعتی برم کتابخونه. تازه نمیتونم همهی کتابها و دفتر و دستکمو با خودم ببرم. کافه هم که نمیتونم برم. اصلاً تو جای شلوغ، تمرکز ندارم. پس چیکار کنم؟» ناگهان جرقهای در ذهن آتنا زده شد. یادش آمد که یک اتاق نسبتاً بزرگ در طبقهی پایین خانهشان دارند که از آن بهعنوان انباری استفاده میکنند.