- دیگه از ما گذشته.- بعد پنجاه سال توقع داری عوض بشم؟- من مَردَم (زنم)، نمیتونم این کارو بکنم.- من همینطور که هستم، خوبم.- تو این سن تو دیگه باید به فکر نماز و روزهم باشم.
«مارتین ایدن» جوانی است نوزدهساله و بسیار فقیر. او ملوان است و گاهی به سفرهای دریایی میرود. زندگیاش صرف نوشیدن، ارتباطات سطحی با زنها و دعواهای خیابانی میشود. شاید بتوان گفت او نمونهی یک جوان لات و لاابالی است. یک روز پسری را از دعوایی نجات میدهد و به این واسطه با خانوادهی پسر آشنا میشود.
نسخهی نمونهی کتابی را در یکی از نرمافزارهای کتابخوان مطالعه میکنم. داستان هیجانانگیز و جالبی بهنظر میرسد. بخش دیدگاهها را بررسی میکنم. همه توافق دارند که داستان جذابی است. کتاب را میخرم و شروع به خواندن میکنم. تعلیق و هیجان داستان رفتهرفته بیشتر میشود.
با مرگ آغاز میشود. زن دکتر «نون» مرده و او جنازهاش را دزدیده و به خانه برده است. از داستانهایی که «مرگ» نقش کلیدی در ان بازی میکند فراریام. میدانم که نباید بخوانمش؛ که اگر بخوانمش، گرفتارش میشوم. اما جادوی کتاب مرا به خود میخواند. با خودم میگویم: «چند صفحهاش را میخوانم و دیگر ادامه نمیدهم». میخوانم و میخوانم، و چشم که باز میکنم به پایان کتاب رسیدهام.
میپرسد: «چرا نویسندهها خودکشی میکنن؟» جواب میدهم: «چون اونام آدمن. آدما به هزار و یک دلیل خودکشی میکنن. نویسندههام از این قاعده مستثنی نیستن.» قانع نمیشود. من هم تلاشی برای قانع کردنش نمیکنم. اصلاً منو سننه. من که گوگل نیستم. خودش برود تحقیق کند و پاسخ سؤالش را بیابد. میخواهم بروم سراغ خواندن کتاب «مارتین ایدن».
دکتر «شارلوت مک کنا» پزشک متخصص پوست موفق و ثروتمندی است. هر آنچه را خواسته به دست آورده، اما اینکه در سن 36 سالگی همسر و فرزندی ندارد، نگرانش کرده است. او باهوش و مهربان است و کارش را بهخوبی انجام میدهد، اما خود را چاق و زشت میپندارد و میترسد با این شرایط مردی او را نخواهد. روزی با وکیل بسیار جذابی آشنا میشود.
دوستی میگفت: «من اگر نوشتههایم را جایی ببینم، نمیتوانم تشخیص دهم که خودم آنها را نوشتهام.» راست میگفت. تفاوتی در لحن و زبان متنهایی که در فضای اینترنت منتشر میشود یا حتا کتابهای چاپشده، وجود ندارد؛ انگار همهی این متنها را یک نفر نوشته است.