دوستی میگفت: «دو ساله مینویسم، ولی نه به جایی رسیدم، نه شناخته شدم. حتماً استعداد ندارم.» بماند که من چهار سال است مینویسم و به جایی نرسیدم. اصلاً مگر حتماً باید به جایی رسید؟
باد میوزد میان موهایم؛ لذتی کوچک میدود زیر پوستم، اما اضطرابی پابهپا، حسم را میتباهد. کشیده میشوم به سالهای دور، وقتی که پاییز را دوست میداشتم. خنکای لطیفش پوستم را غلغلک میداد...
هفتهی پیش سراغ یک کتاب معمایی رفتم؛ شروعش آنقدر کشش داشت که نفهمیدم چطور چند فصل گذشت، اما یک اشکال بزرگ داشت: بعد از چند فصل، نویسنده دوباره ماجرا را از اول تعریف میکرد و این روند تا پایان ادامه داشت. انگار نویسنده کتابش را سریالی هفتگی فرض کرده...